بلاگ

انواع عشق از ديدگاه اريك فروم

الف. عشق برادرانه.
اساسي ترين نوع عشق كه زمينه همه عشقهاي ديگر را تشكيل مي دهد، عشق برادرانه است. منظور از عشق برادرانه همان احساس مسئوليت ، دلسوزي، احترام و شناختن همه انسانها و آرزوي بهتر كردن زندگي ديگران است. در عشق برادرانه احساس پيوند با همه انسانها وجود دارد. احساس همدردي مشترك و احساس انسان با همه يگانگي. عشق برادرانه بر اين احساس مبتني است كه ما همه يكي هستيم. اختلاف ذوق، هوش، و دانش در مقابل هويت مشترك انساني كه به همه افراد عموميت دارد، اختلافي ناچيز به شمار مي رود. …. اگر فقط ظواهر انسانها را در نظر بگيريم تنها تفاوتها، يعني چيزهايي را خواهيم ديد كه ما را از هم جدا ميكنند. ولي اگر به درون انسانها راه يابيم اين هويت مشترك انساني را خواهيم يافت. اين پيوستگي از درون به درون – به جاي پيوستگي از ظاهر به ظاهر- پيوستگي مركزي است……… عشق برادرانه عشق افراد برابر است. ناتواني حالتي گذراست. توانايي ايستادن و با پاهاي خود راه رفتن در انسانها مشترك است و دائمي. با وجود اين عشق به ناتوانان ، عشق به فقرا و بيگانگان شروع عشق برادرانه است. گوشت وو خون خود را دوست داشتن كار فوق العاده اي نيست. حيوانات نيز بچه هاي خود را دوست دارند. شخص ناتوان نيز ارباب خود را دوست دارد…… فقط در كساني كه نفع و قصدي وجود ندارد، شكفتن عشق آغاز مي شود.
ب: عشق مادرانه
عشق مادرانه قبول بدون بدون قيد و شرط زندگي كودك و احتياجات اوست. قبول زندگي كودك داراي دو جنبه است : يكي توجه و مسئوليتي است كه صد در صد براي رشد و حيات كودك لازم است. و ديگري رويه اي است كه در كودك عشق به زندگي ايجاد ميكند و در او اين احساس را ايجاد مي كند كه با خود بگويد زنده بودن چه خوب چيزي است. يعني در نهاد كودك نه تنها آرزوي زنده ماندن بلكه عشق به زندگي را القا مي كند. روابط مادر و فرزند، به خلاف عشق برادرانه و عشق زن و مرد كه عشق برابرهاست، به سبب ماهيت خاصي كه دارد ، مبتني بر نابرابري است. يكي به همه ياريها نياز دارد و ديگري همه آن ياريها را فراهم مي آورد. به همين سبب خاصيت نوعپرستانه و فداكارانه است كه عشق مادرانه بالاترين نوع عشقها و مقدسترين پيوندهاي عاطفي ناميده شده است. …….. در واقع عده كثيري از از مادران كودكانشان را تا وقتي دوست دارند كه كوچكند و تمام و كمال به وجود مادر بستگي دارند. بيشتر زنان خواهان كودكند و از نوزاد خود لذت مي برند و مشتاقانه از او توجه مي كنند. به نظر مي رسد اين رويه نسبت به عشق تا حدي غريزي است و در حيوانات ماده نيز مانند انسان يافت مي شود. شك نيست كه عوامل رواني انساني نيز به پيدايش عشق مادرانه كمك مي كنند. يكي از آنها را در عنصر خودفريفتگي عشق مادرانه مي توان يافت. تا وقتي كه نوزاد هنوز قسمتي از وجود مادر است، عشق او و شيفتگي ديوانه وارش به فرزند به منزله لذتي است كه خود فريفتگي او را ارضا مي كند. انگيزه ديگر آن ممكن است در آرزوي قدرت طلبي و تملك مادر نهفته باشد. كودك از آنجا كه زبون است و كاملا تحت اراده مادر به سر مي برد مي تواند موضوعي طبيعي براي اقناع ميل به تسلط و تملك در مادر باشد. احتمالا اين انگيزه ها با وجود فراواني ، اهميت و عموميتشان از نيازي كه آن را مي توان نياز به تفوق ناميد، كمتر است. اين احتياج به نفوق يكي از اساسي ترين احتياجات بشر است، كه از خود آگاهي او سرچشمه مي گيرد، زيرا او به سهمي كه به عنوان يك مخلوق بازي مي كند قانع نيست. او احتياج دارد كه خود را خالق بداند و از سهم فعلپذيرانه خود به عنوان يك مخلوق بالاتر رود. بريا رسيدن به چنين رضايتي راههاي فراوان وجود دارد ، طبيعي ترين و آسانترين آنها دلسوزي و عشق مادر به مخلوق خويش است. جوهر واقعي عشق مادرانه توجه مادر به كودك خود است. و اين يعني تمناي جدايي كودك از خود. در اينجا تفاوت اساسي عشق مادرانه با عشق زن و مرد آشكار مي شود. در عشق زن و مرد دو نفر كه جدا بودند يكي مي شوند. در عشق مادرانه دو موجود كه يكي بودند جدا مي شوند. مادر تنها نبايد اين جدايي را تحمل كند بلكه بايد آرزومند آن باشد و به حصول آن كمك كند. همينجاست كه اكثر مادران در عشق مادرانه خود شكست مي خورند. مادر خود شيفته، سلطه جو، و تصاحب كننده عشق تا زماني كه كودكش كوچك است، مي تواند در عشق مادرانه خود موفق باشد. تنها مادري كه واقعا عاشق است ، مادري كه برايش نثار كردن لذت بخش تر از دريافت كردن است، مادري كه بنياد هستي اش متين و استوار است، حتي هنگامي كه فرزندش در راه جدايي از مادر گام بر ميدارد، باز هم مي تواند فرزندش را دوست بدارد. عشق مادرانه نسبت به كودكي كه در حال رشد است ، عشقي كه چيزي براي عاشق نمي خواهد، شايد دشوارترين صورت عشق باشد. و از آنجا كه مادر مي تواند به آساني عاشق نوزاد خود باشد فريبكارترين عشقهاست. اما درست به سبب همين دشواري است كه زن فقط وقتي مي تواند واقعا دوستدار كودكش باشد كه بتواند عشق بورزد، وقتي كه بتواند همسرش، كودكان ديگر، بيگانگان و همه انسانها را دوست بدارد. زني كه فاقد توانايي مهر ورزيدن است، فقط مي تواند كودكش را تا وقتي كوچك است دوست بدارد و هرگز قادر نيست يك مادر واقعا دوستدار باشد. بهترين محك عشق ورزيدن اين است كه مادر بتواند جداي را با اشتياق تحمل كند و حتي بعد از جدايي نيز در عشق خود پايدار بماند.
عشق پدرانه
طبيعت عشق پدرانه اين است كه دستور بدهد، اصول و قوانين را طرح كند، عشق او به پسرش متناسب با درجه اطاعت پسر از اين دستورهاست. او آن پسري را بيشتر دوست دارد كه به خودش مانندتر است و بهتر فرمان مي برد. تساوي برادران (كه در عشق مادرانه مطرح بود) جاي خود را به رقابت و كوشش دوجانبه مي دهد.
عشق جنسي
عشق برادرانه و مادرانه يك صفت مشترك دارند كه به يك نفر محدود نمي شوند. اگر من برادرم را دوست دارم، تمام برادرهايم را دوست دارم. اگر كودكم را دوست دارم ، تمام كودكانم را دوست دارم. اما عشق جنسي درست بر خلاف اين است. اين عشق شوق فراوان به آميزش كامل است به منظور حصول وصل با فردي ديگر. ماهيت اين عشق طوري است كه فقط به يك نفر محدود مي شود. و عمومي نيست و چه بسا كه فريبكارترين عشق است. در وهله اول اين عشق با احساس شديد گرفتار عشق شدن ، يعني فرو ريختن ناگهاني مانعي كه تا آن لحظه بين دو بيگانه وجود داشته است اشتباه مي شود. ولي اين احساس دلبستگي ناگهاني طبيعتا عمرش كوتاه است. بعد از اينكه بيگانه اي از نزديك شناخته مي شود، ديگر حجابي باقي نمي ماند، ديگر هيچ نوع نزديكي ناگهاني در كار نيست كه براي تا براي رسيدن به آن كوشش شود. معشوق را به اندازه خودمان مي شناسيم. يا شايد بهتر بگوييم او را مانند خودمان كمتر مي شناسيم، اگر تجربه ما از معشوق عمق بيشتري داشت، اگر مي توانستيم بي انتها بودن شخصيت او را درك كنيم، هرگز او تا اين حد شناخته شده جلوه نمي كرد. ولي براي اكثر مردم هستي خود انسان و و هستي ديگران به زودي كشف مي شود و پايان مي پذيرد. براي آنان صميميت مقدمتا از طريق تماسهاي جنسي برقرار مي شود. علاوه بر اين عوامل ديگري نيز هست كه براي بسياري از مردم وسيله غلبه بر جدايي است. در باره زندگي شخصي، اميدها و اضطرابهاي خود صحبت كردن و …… همه اينها براي اكثر مردم به منزله غلبه بر جدايي است. …… ولي همه اين نزديكيها با گذشت زمان كاهش مي يابد. در نتيجه انسان هوس مي كند به جستجوي عشقي ديگر يا شخصي تازه و بيگانه اي تازه برود. باز اين بيگانه تبديل به آشنا مي شود و باز تجربه ي گرفتاري عشق شديد و شور انگيز……. هميشه با همان خيال واهي كه عشق تازه با عشقهاي قبلي فرق خواهد داشت. جنبه هاي فريبنده شهوت جنسي اين پندار را تقويت مي كند. هدف خواهشهاي جنسي آميزش است…… ولي به همان اندازه كه عشق مي تواند خواهشهاي جنسي را برانگيزد ، بسياري از چيزهاي ديگر مانند ترس از تنهايي، علاقه شديد به غلبه كردن يا مغلوب شدن، ياوگي، شهوت زار رساندن، و حتي منهدم كردن هم ممكن است آن خواهشها را بر انگيزد. عشق مي تواند الهام دهنده ميل به وصل جنسي باشد، در اين حالت ارتباط جسمي فاقد هرگونه آزمندي , آرزوي غلبه كردن يا مغلوب شدن است، بلكه بر عكس با لطف و نرمش آميخته است. جاذبه جنسي براي مدت كوتاهي پنداري از وصل خلق مي كند، ولي اين پيوند اگر با عشق توام نباشد ، دو بيگانه را به اندازه قبل از آشنايي جدا نگه مي دارد. گاهي در آنها ايجاد شرم مي كند و گاه حتي باعث مي شودآن دو نفر از هم متنفر شوند. در عشق جنسي نوعي كيفيت انحصاري وجود دارد كه عشق برادرانه و مادرانه فاقد آنند……… چه بسيارند زوجهاي جواني كه عاشق همديگرند ولي در دلشان عشقي براي ديگران نيست. عشق آنان در حقيقت يك خودپسندي دو نفره است. آنان دو شخص اند كه خود را در يكديگر مي بينند، و مشكل جدايي را بوسيله بسط يك فرد به دو فرد حل مي كنند. آنان از احساس غلبه بر جدايي بهره ورند. آنان از احساس غلبه بر جدايي بهره ورند ولي چون از ديگر انسانها جدا هستند، از يكديگر نيز جدا مي مانند و نسبت به خود بيگانه مي شوند، احساس يگانگي آنان پنداري بيش نيست. عشق زن و مرد انحصاري است ولي آدمي در وجود ديگري همه مردم – همه چيزهاي زنده- را دوست مي دارد. اين عشق فقط از آن جهت انحصاري است كه من فقط با يك نفر مي توانم بطور كامل و با هيجان در آميزم………… در عشق زن و مرد يك عامل مهم ناديده انگاشته مي شود و آن اراده است. عاشق كسي بودن تنها يك احساس شديد نيست بلكه تصميم است، قضاوت است، قول است. اگر عشق فقط يك احساس مي بود ديگر پايداري در اين قول كه همديگر را تا ابد دوست خواهيم داشت، مفهوم پيدا نميكرد. ممكن است با اين انديشه ها آدمي به اين نتيجه برسد كه عشق منحصرا يك عمل ارادي و نوعي تعهد است و اساسا اهميت ندارد كه طرف مقابل چه كسي باشد ……… با وجود اين هر يك از ما ماهيتي يگانه و بي همتاست لذا همانگونه كه مي توانيم به همه برادرانه عشق بورزيم، به همان ترتيب هم عشق جنسي مستلزم عناصري كاملا فردي است كه فقط در بعضي از مردم وجود دارد و نه در همه مردم.
عشق به خود
اينكه مي گويند عشق به خود مغاير با عشق به ديگران است سفسطه اي بيش نيست. خودخواهي و عشق به خود نه تنها يكي نيستند بلكه ضد يكديگرند. اين درست است كه آدمهاي خودخواه توانايي مهرورزيدن ندارند، ولي اين نيز درست است كه آنان قادر نيستند خودشان را هم دوست بدارند. اگر اين فضيلت است كه همسايه ام را دوست بدارم، اين هم بايد فضيلت باشد – نه زشتكاري- كه خود را دوست داشته باشم، چرا كه من هم يك انسانم. ……..نه تنها ديگران ، بلكه خود ما هدف احساسها و رويه هاي خودمان قرار مي گيريم، رويه ما نسبت به ديگران و نسبت به خودمان نه تنها متباين نيستند بلكه اساسا پيوند دهنده اند. هميشه در همه كساني كه قادرند ديگران را دوست بدارند، نوعي عشق به خود نيز وجود دارد…….يك عشق اصيل بياني از باروري است و دلسوزي، احترام، حس مسئوليت و دانايي نيز از آن مستفاد مي شود. عشق كوشش فعال براي بسط خوشبختي معشوق است كه از استعداد ما براي عشق ورزيدن سرچشمه مي گيرد.
عشق به خود با خودخواهي فرق دارد. چون آدمهاي خودخواه توانايي مهرورزيدن ندارند، آنها قادر نيستند حتي خودشان را دوست بدارند. اگر تو خود را دوست داري ديگران را نيز مانند خود دوست داري. تا وقتي كه ديگري را كمتر از خودت دوست داري، در دوست داشتن خودت هم موفقيت كسب نكرده اي.
عشق به خدا
در عشق ديني هم هدف از رسيدن به وصل، غلبه بر جدايي است. در قيقت عشق به خدا نيز داراي همان صفات و جنبه هاي مختلف عشق به انسان است. خدا به منزله برترين ارزش و مطلوبترين خير است. بنابر اين معني خاص خدا بستگي به اين دارد كه شخص خير مطلوبتر را چه مي داند. از اين رو مفهوم خدا بايد با تحليل ساخت منش شخصي كه خدا را مي پرستد شروع شود.
خصيصه اساسي تكامل بشر را مي توان در رهايي او از طبيعت، از مادر و از قيدهاي خون و خاك دانست. در نخستين دوران تاريخ گرچه پيوند آدمي با طبيعت از هم گسسته بود ، باز او خود را به همان قيدهاي نخستنين مقيد مي دانست. احساس مي كرد هنوز با دنياي حيوانات و درختان يكي است (تبديل حيوان به توتم). در مرحله بعدي تكامل، وقتي بشر به كارهاي دستي مي رسد و تخصص پيدا مي كند، مصنوعات خود را تبديل به خدا ميكند (پرستش بتهاي گلي يا نقره اي و ..) در مرحله بعدي بشر به خدايان خود شكلهاي انساني مي دهد. به نظر مي رسد در اين مرحله بشر به اشرف مخلوقات بودن خود پي مي برد. در اين مرحله ، كه مرحله پرستش خدايان انسان نما است ، سير تكامل در دو جهت طي مي شود يكي تكاملي كه به جنسيت خدايان اشاره مي كند، و ديگري درجه بلوغي را نشان مي دهد كه انسان كسب مي كند. چگونگي عشق به خدا بستگي به اهميت جنبه مادرسالاري يا پدرسالاري دين دارد. جنبه پدرسالاري يك دين انسان را وا مي دارد كه خدا را مانند يك پدر دوست بدارد و چنين فرض كند كه او عادل و سختگير است، كه تنبيه مي كند و پاداش مي دهد در جنبه مادرسالاري دين ، من خدا را همانند يك مادر تصور مي كنم كه همه را در آغوش دارد. من به عشق او ايمان دارم، و مطمئنم كه خواه زبون و ناتوان باشم و خواه گنهكار او مرا دوست خواهد داشتو هيچيك از كودكانش را به من ترجيح نخواهد داد و هرچه به سرم بيايد او به دادم خواهد رسيد و نجاتم خواهد داد و مرا خواهد بخشيد.
با وجود اين، اختلاف جنبه عشق مادرانه و پدرانه خدا فقط عاملي است كه بوسيله آن مي توانيم در مورد ماهيت اين عشق تصميم بگيريم، عامل ديگر درجه كمالي است كه خود فرد به آن رسيده است زيرا اين امر مسلما در تصور او از خدا و عشق او به خدا موثر است. در اوايل اين دوره تكاملي به خدايي مستبد و حسود بر مي خوريم كه انساني را كه خود آفريده است، ملك خود مي داند و مختار است كه با او هرچه دلش مي خواهد بكند. در اين مرحله از دين است كه انسان را از بهشت بيرون مي راند تا مبادا از ميوه درخت دانش بخورد و خود خدايي شود. اين مرحله اي است كه در آن خدا تصميم ميگيرد تا نژاد بشر را به وسيله سيل منهدم كند، زيرا آنها هيچيك به استثناي پسر محبوبش نوح، رضايت او را فراهم نمي كنند. اين مرحله اي است كه در آن خدا از ابراهيم تقاضا مي كند تا يگانه پسر محبوبش ، اسحاق را قرباني كند تا بدين وسيله كه نهايت درجه اطاعت است عشق اش را به خدا اثبات كند. اين تكامل باز ادامه مي يابد و خدا ارا به پدري مهربان مبدل مي سازد كه با اصولي كه خود وضع كرده است خود را مقيد ساخته است. اكثريت مردم در تكامل شخصي خود، هنوز به اين حالت كودكانه فايق نيامده اند، بنابر اين ايمان آنان به خدا به منزله ايمان به پدري ياري دهنده است. سپس از اين هم فراتر مي رود و خداي پدر به مظهر اصول خودش ، يعني عدالت ، حقيقت و عشق تغيير شكل مي دهد. خدا حقيقت است خدا عدالت است. در اين تكامل خدا يك شخص، يك انسان و يك پدر نيست، بلكه در ماوراي تعدد پديده ها مظهر اصل وحدت است.
طبيعتا ضمن تحول خداپرستي از مرحله خدايان دارنده صورتهاي انساني به مرحله يكتاپرستي محض ، در ماهيت عشق به خدا نيز دگرگوني هايي پديد مي آيد. انسان واقعا متدين ، اگر پيرو اساس عقيده يكتاپرستي باشد، هرگز براي چيزي دعا نمي كند و از خدا انتظار چيزي ندارد.، عشق او به خدا ماندد مهر كودك به پدر يا مادرش نيست، او اين فروتني را بدست آورده است كه به نقايص خود پي برد، تا آنجا كه مي بايد چيزي در باره خدا نمي داند. او به اصولي كه خدا نماينده آنهاست ايمان دارد. انديشه او حقيقت و زندگي او عشق و عدالت است. و تمامي زندگي خود را براي آن ارزنده مي داند كه بدو فرصت دهد تا نيروهاي انساني اش را گسترش دهد. بنابر اين عشق به خدا يعني اشتياق به كسب توانايي كامل براي دوست داشتن، اشتياق كامل براي تحقق بخشيدن به چيزهايي در نفس خود كه خدا مظهر آنهاست.
عشق هاي نوروتيك
كيفيت اساسي عشق نوروتيك در اين حقيقت اساسي نهفته است كه يكي از عشاق يا هر دو هنوز وابسته به پدر باقي مانده اند و همان احساسها و انتظارها و ترسهايي را كه زمانيي در برابر پدر يا مادر داشته اند، به بزرگسالي منتقل ساخته اند. اين افراد هرگز از بستگيهاي كودكانه خود آزاد نشده اند و در بزرگسالي نيز همان تمناهاي انفعالي كودكانه را جستجو مي كنند.
عشق بت پرستانه
اگر شخص به مرحله اي نرسيده باشد كه احساس هويت و من بودن بكند، از معشوق خود بتي خواهد ساخت. او با قواي خود بيگانه شده است و آنها را در معشوق خود كه همانند خير مطلق
مي پرستد و تجسم همه عشق همه روشنايي و همه خوشي مي داند منعكس مي كند. در اين وضع او خود را از هر نوع قدرتي محروم مي كند و به جاي اينكه خود را در معشوق پيدا كند، در او گم مي شود.كيفيت خاص اين نوع عشق بت پرستانه اين است كه در ابتدا فوق العاد شديد و ناگهاني است. گرچه اين حالت قاعدتا تجسمي از شدت و عمق عشق باشد ، اما در واقع فقط عطش و ياس بت پرست را توجيه مي كند.
عشق واقعی
حصول عشق واقعي فقط زماني امكان دارد كه دو نفر از كانون هستي خود با يكديگر گفت و شنود كنند، يعني هر يك بتواند خود را در كانون هستي ديگري درك و تجربه نمايد. بنياد عشق فقط در همينجاست. عشقي كه بدينگونه درك شود، مبارزه اي دايمي است، ركود نيست، بلكه حركت است، رشد است و با هم كاركردن است. حتي اگر بين دو طرف هماهنگي يا تعارض غم يا شادي وجود داشته باشد، اين امر در برابر اين حقيقت اساسي كه هر دو طرف در كانون هستي خود يكديگر را درك مي كنند و بدون گريختن از خود احساس وصل و حدت مي كنند در درجه دوم اهميت قرار دارد. فقط يك چيز وجود عشق را اثبات مي كند: عمق ارتباط، سرزندگي و نشاط هر دو طرف. اين ميوه اي است كه عشق با آن شناخته مي شود.

اشتراک گذاری:

دیدگاهتان را بنویسید