آيا عشق ورزيدن هنر است؟
آيا عشق هنر است؟ اگر هنر باشد آيا به دانش و كوشش نيازمند است؟ … مشكل بسياري از مردم در وهله اول اين است كه دوستشان بدارند، نه اينكه خود دوست بدارند يا استعداد مهر ورزيدن داشته باشند. بدين ترتيب مساله مهم براي آنان اين است كه چسان دوست داشتني تر باشند. پس راههاي چند بر ميگزينند كه تا به اين هدف برسند. از جمله مي كوشند، تا به اقتضاي موقعيت اجتماعي شان ، مردماني موفق، صاحب قدرت و ثروت باشند- اين در مورد مردان بيشتر صادق است. زنان بيشتر مي كوشند تا با پرورش تن ، جامه برازنده و غيره آراسته و جالب بنمايند. ……آنها غالبا فكر مي كنند مشكل عشق مشكل معشوق است ، نه مشكل استعداد. …. اشتباهي كه باعث مي شود ما گمان كنيم عشق نيازي به آموختن ندارد، از اينجا سرچشمه مي گيرد كه احساس اوليه عاشق شدن را با حالت دائمي عاشق بودن يا بهتر بگوييم در عشق ماندن اشتباه مي كنيم. اگر دو نفر كه همواره نسبت به هم بيگانه بوده اند، چنانكه همه ما هستيم، مانع را از ميان خود بردارند و احساس نزديكي و يگانگي كنند، اين لحظه يگانگي يكي از شاديبخشترين و هيجان انگيزترين تجارب زندگي شان مي شود و بخصوص وقتي سحرآميزتر و معجزه آساتر مي نمايد كه آن دو نفر قبلا هميشه محدود و تنها و بي عشق بوده باشند. …. اما اين نوع عشق به اقتضاي ماهيت خود پايدار نمي ماند. عاشق و معشوق با هم خوب آشنا مي شوند، دلبستگي آنان اندك اندك حالت معجزه آساي نخستين را از دست مي دهد، و سرانجام اختلافها، سرخوردگيها و ملالتهاي دوجانبه ته مانده هيجانهاي نخستين را مي كشد. اما در ابتدا هيچكدام از اين پايان كار با خبر نيستند. در حقيقت، آنان شدت اين شيفتگي احمقانه و اين ديوانه يكديگر بودن را دليلي بر شدت علاقه شان مي پندارند، در صورتي كه اين فقط درجه آن تنهايي گذشته ايشان را نشان مي دهد.
امروزه هيچ كار مهمي وجود ندارد كه مانند عشق با چنين اميدها و آرزوهاي فراوان شروع شود و بدين سان همواره به شكست بيانجامد. اگر اين وضع در كارهاي ديگر پيش مي آمد ، مردم مشتاقانه به دنبال دلايل شكست مي رفتند و راه ترميم آن را در مي يافتند. ولي اين طرز تفكر همچنان در بين بسياري از مردم رايج است كه هيچ چيز آسانتر از عشق ورزيدن نيست.
اولين قدم اين است كه بدانيم عشق يك هنر است، همان طور كه زيستن يك هنر است. اگر ما بخواهيم ياد بگيريم كه چگونه مي توان عشق ورزيد بايد همان راهي را انتخاب كنيم كه براي آموختن هر هنر ديگر چون موسيقي، نقاشي، طبابت يا مهندسي بدان نيازمنديم.
براي آموختن هر هنر ابتدا بايد بر جنبه نظري آن مسلط شد و سپس بر جنبه عملي آن. اگر من بخواهم هنر پزشكي را بياموزم ، بايد اول بدن انسان و بيماريهاي گوناگون را بشناسم،. اما پس از آنكه همه معلومات نظري را كسب كردم ، هنوز به هيچ وجه شايستگي پزشكي ندارم. تنها پس از تجربه زياد ممكن است در اين كار مسلط شوم. يعني وقتي نتيجه معلومات نظري من با آنچه از راه تجربه بدست مي آيد، با هم بياميزند ، در من بصيرت، كه اساس تسلط بر هر هنري است ، بوجود مي آيد. ولي غير از يادگيري نظري و عملي عامل سومي نيز براي تسلط بر هر هنري لازم است- تسلط بر هنر مورد نظر بايد هدف غائي شخص باشد، يعني در جهان نبايد چيزي در نظر او مهمتر از هنر جلوه نمايد. (خلاصه فصل اول هنر عشق ورزيدن، اريك فروم ، ترجمه پوري سلطاني)
دیدگاهتان را بنویسید