بلاگ

اگزیستاسیالیسم – بخش اول

فیلسوفان اگزیستانسیالیست چند تا شباهت و چند تا تفاوت مهم با فیلسوفان پوزیتیویست دارند

شباهتها:

فیلسوفان هر دو مکتب غیرتاریخی هستند. یعی خود را بی نیاز از مراجعه به آثار فلسفی گذشتگان می­دانند. اعتقاد دارند هر کسی باید تفکر فلسفی را از خودش آغاز کند. به بیانی دیگر اهل تتبع به معنای جستجوی پاسخ سوالات خود در کتابهای دیگران نیستند. در تبیین این ویژگی عده ای گفته اند چون وقتی به تاریخ فلسفه مراجعه می کنیم می بینیم تشتت و پراکندگی در آرای فیلسوفان بیشتر شده درست بر خلاف تاریخ علم که رو به هماهنگی بیشتر میل کرده است. عده دیگری هم اظهار داشته اند که هدف فیسلوف شناسایی واقعیت است نه شناسایی اقوال راجع به واقعیت.

حالا یک سوال پیش می آید اگه این دلایل درست است پس چرا ما این کار را نمی کنیم. جواب ساده است چون ما فیلسوف نیستیم ما شاگرد یکی از درسهای رشته فلسفه هستیم استاد ما هم ادعای فیلسوف بودن ندارد او هم خودش را فقط یک معلم فلسفه می داند.

البته من یک دلیل دیگر هم در موافقت با گرایش غیرتاریخی فیسلوفان اگزیستانسیال و پوزیتیویست دارم. آن هم اپوخه است. اگر کسی بخواهد نظریه جدیدی بیاورد لازمه کارش این است که همه اقوال و آرای دیگران را در پرانتز بگذارد و با ذهن حتی الامکان خالی با سوال مواجه شود. طوری که گویی او اولین نفری است که در جهان با این سوال مواجه می­شود.  ممکن است در نقد این نظر گفته شود ممکن است نتایج این خردورزی تکرار نظریات دیگران باشد. در پاسخ می گویم اگر این ادعا درست بود علی القاعده باید اختلاف آرای فیلسوفان کمتر می شد ولی تاریخ فلسفه حاکی از چیز دیگری است. ثانیا فرض کنیم حاصل این مدل خردورزی نتایج تکراری باشد. خب باشد! اگر کسی دوست دارد این مدلی زندگی کند چرا باید به زور مانع آن بشویم. آنها آزادند هر مدلی که دوست دارند خردورزی کنند.

دومین ویژگی مشابه فیسلوفان اگزیستانسیال و پوزیتیویست انتقادی بودن آنهاست. یکی از کارهای مهمی که آنها انجام داده اند و می­دهند رجوع به آرای فیلسوفان گذشته به منظور نقد آنهاست.

سومین ویژگی مشابه این دو دسته، مشکل تنگناهای زبانی است. هر دو دسته از محدود بودن ظرفیت زبان برای اندیشیدن و بیان اندیشه می­نالند. چون اگر بپذیریم تفکر بدون کلمات و زبان امکان پذیر نیست پس می­توان گفت زبان یک قید محدود کننده بر تفکر و خردورزی برای پاسخ گفتن به سوالات خواهد زد. هر دو دسته با این مشکل مواجه هستند. به عنوان مثال به واژه کتاب یا لیوان توجه کنید. کودک انسان چگونه با دیدن چند مصداق معین از لیوان می­تواند به مفهوم لیوان برسد و بر اساس آن مصادیق جدید این مفهوم را تشخیص بدهد. آیا وقتی ما واژه لیوان یا کتاب را بر زبان می آوریم برداشت یکسانی از آن داریم. اگر برداشتهای ما یکسان نباشد آیا می­توانیم به نتیجه مشخصی در گفتگو برسیم. اما این مشکل در بین اگزیستانسیالیستها که با مفاهیمی نظیر امید، ایمان، زندگی و نظایر آ سروکار دارند بیشتر است.

اختلافات

اولین اختلاف این دو مکتب غیرتاریخی بودن این دو مکتب است! آنها مبانی مشترکی برای گفتگو ندارند و این مادر همه اختلافات آنهاست! تصور کنید اگر دو فیلسوف فلسفه اسلامی بخواهند با هم گفتگو کنند مبانی مشترکی نظیر مفهوم علیت، تقدم بود بر نمود، مفهوم جوهر و عرض و …. دارد. لذا امکان بحث و گفتگو بین آنها وجود دارد. اما بین فلاسفه اگزیستانسیالیست و پوزیتیویست بقدری وجه مبانی و زمینه مشترک اندک است که امکان گفتگو بین آنها وجود ندارد.

دومین اختلافشون به مسائل مورد بررسی این دو مکتب بر می گرده. پوزیتیویستها بیشتر به حل مسائل ذهنی علاقمندند اما اگزیستانسیالیستها به مسائل وجودی علاقمند هستند. اینها اعتقاد دارند لزومی نداره ما به مساله تقدم بود یا نمود بپردازیم. یا چرا باید به تفاوت جوهر و عرض بپردازیم. اصلا چه فایده ای داره ببییم اقسام وجود چند مورد هستند. یا ماهیت مکان چیه و عالم هستی متناهی هست یا خیر. بلکه باید به مسائلی بپردازیم که پاسخ آنها تغییری در زندگی ما ایجاد بکند. باید فکر کنیم آیا پاسخ دادن یا ندادن به این سوال یا پاسخ های متفاوت به آن تاثیری بر زندگی ما دارد یا خیر. اگر داشت باید دنبال جواب آن سوال برویم. طبیعیه که تقسیم بندی سوالات از این حیث لزوما به دو طبقه منجر نمی شه. سوالات از حیث تاثیری که بر زندگی ما دارند می­توانند به طبقات متعددی تقسیم شوند. حرف اگزیستانسیالیستها این است که باید به سوالاتی بپردازیم که بیشترین تاثیر را بر زندگی ما می­گذارند و مهمترین سوالات سوالاتی هستند که به خودشناسی ما مربوط هستند. اینکه ما کی هستیم. به همین دلیل کتابهای اگزیستانسیالیستها تا حدودی شبیه کتابهای روانشناسی هستند.

سومین اختلاف این دو دسته به شیوه بیان آرا و نظرات آنها برمیگرده. پویزیتیویستها بسیار دقیق و منظم و قابل فهم حرف می زنند اما اگزیستانسیالیستها بسیار دشوار حرف میزنند طوری که برای شنوندگان  و خوانندگان به سختی قابل فهم می­شود. این تفاوت به حدی است که پوزیتیویستها اگزیستانسیالیستها را به جنون و دیوانگی متهم می کنند و اگزیستانسیالیستها پوزیتیویستها را به صحبتی پیش پا افتاده. در بیان علت این تفاوت عده ای به زبان مادری این فیلسوفان اشاره کرده اند که پوزیتیویستها زبان مادریشان انگلیسی است که به دقت و نظم و سادگی مشهور است. اما زبان مادری اگزیستانسیالیستها آلمانی است که دشوارتر از زبان انگلیسی است. علت دوم به موضوع بیان این دو دسته برمیگردد. پوز. در باره عالم بیرون حرف می زنند اما اگزیستانسیالیستها در مورد عالم درون حرف می­زنند. سومین علت به فرار بودن و تغیر احوال درون و همچین آمیختگی این احوال بر می گردد. ما خیلی از احساسات درونی مان به هم آمیخته است. ما نه تنها حالات درونی مان خیلی زود تغییر می کند بلکه به آمیزه ای از انواع حالات دچاریم. این مشکل را اگر کنار تنگناهای زبانی بگذاریم سختی کاز اگزیستانسیالیستها بیشتر معلوم می شود.

قبل از اینکه به بیان آرا و نظرات اگزیستانسیالیستها بپردازیم اول به این سوال پاسخ می دهیم که آنها سر چه چیزهایی با هم اتفاق نظر دارند.

مسائل مورد اتفاق اگزیستانسیالیستها

  1. مساله تفرّد انسانی. آنها ادعا می­کنند روش رسیدن ما به شناخت ایراد دارد. چون روش رایج رسیدن به شناخت، مقایسه اشیا و یافتن مشترکات است. مثلا شما این چهار چیز (قند، کاغذ، شکر، پودر رختشویی) را که می بینید در پاسخ به این سوال که اینها چی هستند می گویید اینها یک چیز سفید هستند، حالا اگر این چهارتا به دوتا قند و شکر تبدیل شوند. می گویید سفید شیرین هستند. پس اتصاف اشیا به یک یا چند ویژگی تحت تاثیر مقایسه است و نتیجه این مقایسه بیان ویژگی مشترک اشیا است نه ویژگیهای منحصر به فرد آنها. ما بر اساس همین روش است که زیبایی یا زشتی، خوبی یا بدی مفید بودن یا مضر بودن را به یک سری اشیا نسبت می­دهیم. اگزیستانسیالیستها اعتقاد دارند با این روش تفرّد انسانی نادیده گرفته می­شود. آنها قصد دارند انسان را بدون مقایسه با سایرین بشناسند. دومین نکته ای که اگزیستانسیالیستها می گویند و به همین تفرد انسانی برمیگردد عمل توده وار است. ما بر اساس شناختی که از خود داریم عمل می کنیم. و چون شناختی که از خود داریم بر اساس مشترکات با سایرین است لذا معمولا بر اساس صرافت طبع و اقتضائات روانی خود عمل نمی کنیم و چشممان به دیگران است که آنها چگونه قضاوت خواهند کرد. ما اغلب سعی می کنیم به دیگران شبیه باشیم و در همگرایی با آنان عمل کنیم این ویژگی که نتیجه آن مدل شناخت است ما را از فردیت خودمان دور می کند. البته این فردیت پایان ندارد. مهم آن است که ما این را به عنوان یک ایده آل در نظر داشته باشیم.

اشتراک گذاری:

دیدگاهتان را بنویسید