عطر تو
ديشب مشهد حسابي بارون باريد. صبح كه طبق معمول جمعه ها مي خواستم به جلسه برم اسمان صاف و آفتاب ملايم و زمين پاك و عطر سبزه و درخت چنان هورا را لطيف و دلچسب كرده بود كه حيفم آمد به شما نگويم كه چه لذتي بردم. توي راه مرد جواني را سوار كردم كه تجربه قشنگي بود. تا بحال كمتر پيش آمده كه كسي را سوار كنم و بوي سيگار نشسته بر لباسهاش فضاي ماشين را پر و حال مرا خراب نكند. ولي اين يكي بر عكس بقيه چنان از يك ادكلن ملايم و لطيف آكنده بود كه من تا آخر مسير شيشه ها را پايين ندادم كه مبادا عطرش از سر ماشينم بپرد.
راز بقاء
ديروز انجمن جامعه شناسي شاخه خراسان يك دوره فشرده آموزش پروپوزال نويسي براي دانشجويان كارشناسي ارشد برگزار كرد. در فواصل كلاس و نيز پس از اتمام دوره فرصتی دست داد که به شاگردام بگويم كه از ياد دادن خيلي لذت مي برم بخصوص اگر احساس كنم شنونده هايم آدمهاي علاقمندي هستند. موقع برگشتن داشتم فكر مي كردم چه چيزي در آموزش وجود دارد كه من اينقدر ازش لذت مي برم كه به يه كشف جالب رسيدم. به نظر من آدم وقتي كه چيزي را به كسي ياد مي دهد بطور ناخودآگاه احساس مي كند خودش را به او منتقل كرده است. طبيعتا هرچقدر حجم مطالبي كه ياد مي دهد بيشتر و موثرتر و نافذتر باشد احساس زنده بودن بيشتري به اش دست مي دهد. گويي در وجود ديگران به حيات خود ادامه مي دهد. احساس مي كنم اينجوري آدم مي تواند تا ابد زنده بماند.
ديكته فيزيك
ديروز غروب دو دانش آموز دختر پانزده شانزده ساله آمدند پيش من كه شما رشته جامعه شناسي را به ما معرفي كنيد. از مصاحبت با اين دو نفر و عشق و علاقه شان به اين رشته آنقدر لذت بردم كه حيفم آمد براي شما نگويم. جامعه شناسي و روانشناسي راه بهتر زندگي كردن در جامعه را به آدم ياد مي دهند و چقدر افسوس مي خورم معلمهاي جامعه شناسي يي را مي بينم كه سوال و جواب از كتاب استخراج مي كنند و از اول تا آخر كلاس به بچه ها ديكته مي گويند تا جزوه بنويسند. جالب اينكه پريروز داشتم به تحليل آماري يكي از همكاران در مورد شيوه تدريس فيزيک در مدارس متوسطه دقت مي كردم ديدم در پنجاه درصد از مدارس متوسطه اي كه مورد بررسي قرار داده بود روش تدريس فيزيك گفتن جزوه توسط دبير است!!!!!!!!! ……… تو خود بخوان حديث مفصل از اين مجمل.
قفس آهنين
روز شنبه انجمن جامعه شناسي خراسان به مناسبت بزرگداشت تولد وبر جلسه اي برگزار كرد و در آن فيلم عصر جديد را نمايش دادند. به نظر من انتخاب اين فيلم براي نمايش تناسب بسيار زيادي با انديشه هاي وبر داشت كه نشانه حسن سليقه استاد عزيزم خانم دكتر زنجاني زاده بود. فيلم عصر جديد را مي شد به چهار بخش تقسيم كرد. در بخش اول كه عصر ركود صنعت و دوران فقر و عسرت است چارلي چاپلين مثل بقيه كارگران كارخانه از خودش بيگانه است و بي چون و چرا مقررات سخت و طاقت فرساي كارفرمايان را اجرا مي كند. در بخش دوم چارلي عليه مقررات شورش مي كند و همه چيز را به سخره مي گيرد. در حاليكه ساير كارگران به كارشان ادامه مي دهد. چارلي در اين قسمت عليه قفس آهنين وبر كه ميله هاي آن از جنس قوانين هستند اعتراض مي كند. به همين در اين قسمت چارلي بارها دستگير مي شود و به زندان مي افتد. در قسمت سوم كه شروع دوره رونق صنعت و رفاه كارگران است مردم غرق شادي رفاه هستند ولي چارلي تعريف آنها از خوشبختي و سعادت را قبول نمي كند و اين بار عليه قفس آهنين وبري كه اين بار جنس ميله هاي آنها از هنجارها و عرف است شورش مي كند و آنها را به سخره مي گيرد. در بخش پاياني فيلم چارلي و همسرش به جاي اينكه به زندان بيافتند به فضايي طبيعي و خالي از سكنه پرتاب مي شوند. او همسرش را كه نااميد شده اميدوار مي كند و با همديگر در جاده اي بي انتها قدم مي گذارند. گويي چارلي چاپلين نجات از دست قفسهاي آهنين را به ترك جامعه و روي آوردن به طبيعت مي داند.
مرغ مهاجر
جمعه گذشته سالروز تولد سهراب سپهري بود. مي گفت روزي در دشتهاي اطراف نطنز نزديك كشاورز مشغول كاري ماشين را نگاه داشتم و پياده شدم و سلام و احوالپرسي كردم. كشاورز خشته سيگاري خواست. چون نداشتم با شرمندگي ميوه و خوراكي تعارف كردم كه نپذيرفت و اظهار داشت خسته ام و مي خواستم با كشيدن سيگار رفع خستگي كنم.
سهراب همواره از اينكه نتوانسته خواسته اين فرد زحمتكش را برآورد تاسف مي خورد. از آن پس هميشه چند نوع سيگار داخل ماشين اش به چشم مي خورد و اگر كسي در باره تنوع سيگارها مي پرسيد اين واقعه را با اندوه بسيار باز مي گفت.
ساده و در عين حال تميز لباس مي پوشيد و با كراوات و كت و شلوار و اصولا لباس رسمي ميانه اي نداشت. يك روز (حدود سالهاي 45-40) حوالي عصر به اتفاق خواهرزاده اش به يكي از رستورانهاي بابلسر كه بيشتر مسافران شيك پوش تهراني در آن اجتماع مي كردند رفت و در بازگشت سهراب در حالي كه انگشت سبابه اش را حركت مي داد به همراهش گفت ديدي چه جوري حساب گارسون را رسيدم. آدم را بايد اينطور ادب كرد. . مخاطب او به جاي پاسخ به شدت مي خنديد. من متعجب نگاهش كردم. از صحبتهايش سر در نمي آوردم. زيرا مطمئن بودم كه هرگز با مردم و به خصوص طبقه زحمتكش خشونت روا نمي دارد و با آنها محترمانه و و دلسوزانه برخورد مي كند.
كنجكاوي بر آنم داشت تا از او در باره پيش آمد مورد بحث سوال كنم. چنين تعريف كرد. در رستوران نشستيم. گارسون را خواستم و سفارش قهوه و چاي و شيريني دادم. شايد از طرز لباس پوشيدنم و اينكه بدون كروات و لباس رسمي هستم خيلي مرا جدي نگرفت و به سراغ ميزهاي ديگر رفت. ناچار او را دوباره صدا زدم و سفارشم را تكرار كردم. تصميم گرفتم به خاطر قصورش ادبش كنم. پس از پرداخت صورتحساب اسكناسي صد توماني به عنوان انعام در بشقاب گذاشتم. قيافه گارسون ديدني بود. خجلت زده سر به زير انداخت. تا در خروجي تعظيم كنان به دنبال ما آمد. عذر خواست و تشكر كرد.
نقل از كتاب سهراب مراغ مهاجر نوشته پريدخت سپهري.
مريم دي جي
روز سه شنبه داشتم درس مي دادم متوجه زمزمه اي توی کلاس شدم. پرسيدم كيه؟ يكي جواب داد: آقا دي جي عليجاني!!!!!!!!! خيلي كيف كردم.
دیدگاهتان را بنویسید