بلاگ

فلسفه امروزین علوم احتماعی – خلاصه فصل سوم

آیا فرهنگ و جامعه ما را آنی می کند که هستیم؟

خلاصه فصل سوم از کتاب درآمدی بر فلسفه امروزین علوم اجتماعی از برایان فی ترجمه خشایار دیهیمی

اندیشه تفاوت بنیادین میان گروه ها تا حدودی از موضع دقیقا مقابل اتمیستها نشات میگیرد. یعی موضع کسانی که باید آنها را کل گرا نامید.  کل گرایی می گوید هویت اشخاص را عضویت گروهی آنها تعیین می­کند و ما اساسا حاملانی هستیم که جامعه و فرهگ از طریق ما خودشان را بیان می­کنند. کل گرایان معتقدند پدیده های اجتماعی را باید در سطح کلان مورذ مطالعه قرار داد و علاوه بر آن اعتقاد دارند نظریه های تبیین کننده پدیده های اجتماعی قابل تقلیل یا فروکاستن به نظریه هایی در باره افرادی نیستد که کنشگران آنها هستند. از چهره های شاخص کل گرایی می توان به دورکیم، لوی اشتروس و فوکو اشاره کرد.

کل گرایی به دو دلیل در علوم اجتماعی جذابیت پیدا کرده است: در وهله نخست علم، خود بنا به ماهیتش چیزی را که در کانون توجه اش قرار می دهد افراد نیستند، بلکه اعضای یک طبقه …..

…هستند. البته این مساله به خودی خود متضمن کل گرایی نیست. عامل دوم هدف تبیینی علم است. علم نوعا این کار را با کشف نیروهای علّی انجام می­دهد که بر یک نوع موجودیت اثر می کنند. دانشمندان علوم اجتماعی هم پیرو همین الگو پدیده های اجتماعی را در مقام نیروهای علّی می نشانند. حاصل کار نوعی تمایل ذاتی علوم اجتماعی است که هویت فردی را بر اساس کل گرایی کارکردی از کارکردهای فرهگ یا جامعه ی فرد ببیند. البته برخی ویژگیهای زندگی معاصر هم تقویت کننده کل گرایی و نگرش جدایی طلبانه همراه آن به موجودیتهای اجتماعی است. نظیر میل به هویت یابی جنسیتی، قومی، نژادی، مذهبی افرادی که در برابر انحلال فرهنگی در این جهان عمومی گسترده تر مقاومت می کنند.

قبل از بررسی مستقیم صدق و کذب کل گرایی لازم است بگوییم همه اعضای یک گروه از همه جهات شبیه یا عین هم نیستند. ممکن است من از طبقه متوسط باشم اما از جهات معینی با دیگر اعضای این طبقه تفاوت داشته باشم. مثلا به این گروه­ها بیاندیشید: زنان، کاتولیکها، طبقه کارگر. تفاوتها در داخل این گروه ها بسیار عظیم است.

این اندیشه که کل­ها گروه­های یکپارچه ای متشکل از واحدهای همسان و همگن هستند تا حدودی از درک و برداشت عام و اما غلط از مفهوم گروه نشات می گیرد. ما غالبا میل داریم این مفهوم را شی کنیم یعنی تصوری جامد و دارای موجودیت تقریبا مادی از آن در ذهن شکل بدهیم به نحوی که همه اعضای گروه با آنتصور مطابقت داشته باشند. این نگاه به دو دلیل مشکل زاست. نخست اینکه نمی تواد ماهیت فرآیندی فرهگ و جامعه را به جا بیاورد و دوم این نگاه نمی تواد اهمیت عاملیت را در زدگی اجتماعی و فرهگی درک کند.

فرهنگ: طبق نظر و نگاه استاندارد فرهنگ، هر فرهنگی  مجموعه پیچیده ای از باورها، ارزشها و مفاهیم مشترک است که گروهی را قادر می سازد درکی از زندگی اش داشته باشند و صحبتهایی برای چگونه زیستن برای آن گروه فراهم می آورد. در روایتی از این نظر و نگاه استاندارد فرهنگ به مثابه متنی در نظر گرفته می شود گنجینه لفات و دستور زبان ان را اعضای آن فرا می گیرند و با درونی کردن یک سیستم اعتقادی خاص و اشکال احساسی و تعاملی ملازم با آن است که شخص پایه های هویت خود را کسب می کند. از این منظر کل گرایانه هویت یکی از کارکردهای فرهنگیده شدن است.

آیا این نظر و نگاه استاندارد درست و دقیق است؟ برای پاسخ به این سوال بهتر است کار را با بررسی یادگیری یک زبان شروع کنیم. فرآیند یادگیری زبان یک خیابان یکطرفه نیست. ما در این فرآیند بخشهایی از آ را می پذیریم و بخشهایی را رد می کنیم عناصر دیگری را با هم ترکیب می کنیم و اشکال تازه ای خلق می کنیم. ما زبان را فقط جذب نمی کنیم بلکه آن را دگرگونه می کنیم بسط می دهیم و از نو تفسیر می کنیم

مثال استفاده از زبان به ما می گوید که فرهنگ هم هرگز فقط جذب می شود بلکه اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم تصرّف می شود. دلیل این امر ناشی از ماهیت پیروی از قاعده است. هیچ قاعده ای نمی تواند تمام شرایطی را که تحت آن شرایط، آن قاعده باید به کار گرفته شود پیش بینی کند. همچنین معنای هیچ قاعده ای نمی تواند عاری از ابهام و دوپهلویی باشد. هم معنای یک قاعده و هم چگونگی با کاربستن آن نیازمند تفسیر است. تفسیری که پیروان از آن قاعده به دست می دهند. از سوی دیگر باورها و آرماهای فرهنگی شامل حال افرادی می شوند که از نظر قدرت موقعیتهای متفاوتی دارند و معنای یک قاعده برای یک عضو قدرتمند از گروه نخبگان جامعه غالبا همان معنایی نیست که برای فردی در موقعیت پیرامونی و حاشیه ای دارد. تفسیر معنا و کاربرد قاعده در شرایط تازه آشکار می کند که حاملان فرهنگ چه نقش فعالی باید ایفا کنند. کسانی که فرهنگیده می شوند در واقع عامل هستد نه آلت فعل صرف. ارزشها و قواعد فرهنگی غالبا به دست مردم تضعیف می شوند، برانداخته می شوند، مورد مقاومت قرار می گیرند، بازاندیشیده می شوند، طرد می شوند و دگرگون می شوند.

واقعیت مهم دیگر در مورد فرهنگها این است که فرهنگها اساسا باز هستند و چون چنین اند نفوذپذیر و تاثیرپذیر از سایر فرهنگها هستند. بده بستان و تصرف در همه جا مشهود است. مثلا به غذاهایی که میخورید بیاندیشید. و به لباسهایی که می پوشید و کتابهایی که می خوانید. یا به برداشت خود از زمان، مکان، قدرت، زیبایی، عاملیت دقت کنید. خواهید دید که همگی عمیقا از وارد کردن معناها و ارزشهای فرهنگی دیگران تاثیر پذیرفته اند. پس فرهنگها نه منسجمند و نه همگن، نه تک معنایی، و نه در سکون و آرامش. فرهنگها ذاتا چندسویه، کشمکش آمیز، تغییرپذیر و باز هستند. فرهنگها درگیر فرآیند دائمی بازخوانی و بازنویسی و دگرگونی هستند.

لذا فرهنگ را به جای آنکه یک متن ببینیم مثل یک گفتگو در نظر آوریم. اما گفتگو اگرچه شامل مشارکت فعال طرفین گفتگو است و دور پیوسته ای از به مبارزه طلبیدن و پاسخ دادن است و جریان گفتگو باز و سیال است اما دلبخواهی و بی ساختار نیست. استعاره گفتگو اگرچه بهبودی جدی در استعاره فرهنگ همچون متن ایجاد می کند اما کاستیهای جدی دارد. زیرا در این استعاره تفاوت قدرت میان طرفین گفتگو را در نظر گرفته نمی شود. زیرا چنین القا می کند که بحث و گفتگو آرام و بی مناقشه است و چنین مینماید برخی از همان آغاز توانایی گفتگو کردن دارند. لذا ماهیت خشن، آشفته و نابسامان مبارزات فرهنگی را نادیده می گیرد.

جامعه: در نظر و نگاه استانداردگرایانه، جامعه یک سیستم شبیه سیستمهای مکانیکی است که معین می کند چگونه اعضای آن رفتار کنند و چه رابطه ای با هم داشته باشند. اما واقعیت آن است که حامعه متشکل از افراد عامل است و نه صرفا متشکل از اجزای دارای ارتباط متقابل. عاملان بر اساس نیات و مقاصدشان عمل می کنند و درک و تصوری از موقعیتشان دارند و از جهانشان آگاهند حال آنکه عناصر سیستمهای مکانیکی چنین نیستند. جوامع متشکل از مجریان توانایی است که آگاهانه نقش هایشان را فرا می گیرند و بعضا این نقشها را در جریان تعقیب اهدافشان عوض می کنند البته این بدان معنا نیست که قواعد یا نقش های اجتماعی به رفتار اعضای یک گروه شکل نمی دهند.

قواعد و نقشهای جامعه می توانند یکی از دو نوع زیر باشند: یا محدود کننده رفتار هستد یا مقدورکننده آن. این قواعد یا نقشهای محدودکننده یا مقدور کننده را می توانیم ساختار جامعه بنامیم. البته ساختارهای موجودیتهایی مادیو جسمانی نیستند که بر فراز سر کسانی قرار گرفته باشند که بر آنها تاثیر میگذارند. بلکه برعکس، ساختارها نیازمند فعالیت تفسیری کسانی هستند که بر حسب آها عمل می کنند. ساختار برای فعلیت یافتن نیازمند چنین چیزی است. ضمنا این عاملان از طریق فعالیتشان ساختار را تولید و بازتولید میکنند. ساختارها اعمال را مقدور و ممکن می سازند و در مقابل اعمال، ساختارها را تولید و بازتولید می کنند. گیدنز این کنش و واکنش میان عمل و ساختار را ساختاریابی می نامد.

طبق این نظر، جامعه یک چیز نیست یک فرآیند است. فرآیندی از ساختاریابی و پیامدهای مشخص و الگودار این ساختاریابی.

تعیین شدگی و عاملیت

آیا فرهنگ و جامعه ما را آنی می کند که هستیم؟ پاسخ این سوال تا حدودی بستگی به تعریفی دارد که ما از «فرهنگ» و «جامعه» و «می کند» می دهیم. کل گراین به این سوال پاسخ مثبت می دهند زیرا تصوری که از فرهگ و جامعه دارند تصوری است که از یک چیز دارند، چیزهایی که اعضای خود را تعیین میکنند. اما تحلیل ما از فرهگ همچون گفتگویی است پرغوغا و از جامعه همچون فرآیندی از ساختاریابی و فرهگیدن فرآیند ازبرکردن یا طوطی وار تقلیدکردن نیست بلکه به عکس فرهنگیدن فرآیند فعالانه آموخت و جرح و تعدیل کردن است. کل گرای به اشتباه آموختن را با جذب کردن یکی میگیرد. آموزش فرهنگی فرآیندی است از تصرف توام با جدل که در آن افراد معانی فرهنگی از نو تفسیر و از نو نقش میکنند. همین مطلب در مورد جامعه هم صادق است. جامعه فرآیندی از ساختاریابی است که در آن مجموعه های سازمان یافته ای از نقش ها و قواعد در دل ورزشهای مستمری تجسم می یابند، آن هم از طریق فعالیت تفسیری و ارادی عاملان آگاه. فرهنگ و جامعه اولیه ما در واقع به ما تحمیل می شود، زیرا ما نمی توانیم آنها را انتخاب کنیم. ما توانایی های لازم برای عامل بودن را بدین ترتیب به دست می آوریم که فرهنگیده یا اجتماعیده فرهنگ و اجتماع خاصی می شویم. علاوه بر این مفاهیم خاص، شیوه های  تفکر، احساس و قواعد و نقشهایی خواسته و ناخواسته به ما منتقل می شود. فراتر از این فرهنگها و جوامع همچنان هم ما را قادر به انجام اعمالمان می کنند و هم ما را در انجام اعمالمان محدود می کنند.

به هر صورت عاملیت یک خصیصه نسبی است. فرد می تواند این خصیصه را به درجات مختلف، کمتر یا بیشتر داشته باشد. برخی افراد به یمن جایگاهشان در نظام اجتماعی، مهارشتان، استعداداهایشان و غیره بیشتر از بقیه عامل هستند.  همه افراد تا جاییکه موحوداتی تفسیرکننده هستند و واکش نشان می دهد عامل به حساب می آیند. اینکه فرد بتواد عاملی موثر باشد تا حدودی بستگی به این دارد که فرد خود را در مقام عامل بازشناسد و در واقع به عامل بودن خود واقف باشد. باید از تعلیم و تربیت مدد گرفت و به افراد یاد داد که قدرت عاملیت خود را بازشناسند و بر آن واقف شوند تا بدین ترتیب قادر شوند با قدرت هرچه بیشترو هرچه زبردستانه تر ابراز وجود کنند و خود را به بیان درآورند.

همه اینها به ما می فهماند که در بررسی رابطه میان موجودات فعال و فرهنگ و جامعه آنان، مفهوم کلیدی «ساختن» یا «چیزی کردن» نیازمند تدقیق است. این مفهوم تعدادی از روابط ممکن را پیش می نهد از جمله: قادرساختن، محدود کردن، برگزیدن، میانجیگری کردن، مانع شدن، معین کردن (تثبیت قاطعانه هویت). از برخی جهات و بنابه برخی معانیِ ساختن، جامعه و فرهنگ ما را آنی میکند یا می سازد که هستیم. اما نه به معنای تثبیت قاطعانه هویت.

اشتراک گذاری:

دیدگاهتان را بنویسید